کد درس: 3050701
هدف کلی:
آشنایی با علل ختم نبوت

عنوان جزئی:خاتمیت و رشد جامعه
​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​مدت زمان: 60 دقیقه
​​​​​​​
ثبت گزارش

وجه بیان:
اگر انسان به دین نیازمند است پس چرا دین خاتمه پیدا کرده است؟ چرا دین اسلام دین خاتم است؟ خاتمیت به چه معناست؟ اصلاً چرا ادیان گذشته نیاز به تجدید داشته است؟ پاسخ شفاف به این سؤالات، مقدمه‌ای برای پاسخ به سؤال بسیار مهم در خصوص اسلام و مقتضیات زمان است. در عنوان خاتمیت، به دو مبحث تحریف ادیان گذشته و اختلاف نگاه اهل‌سنت (علامه اقبال لاهوری) با نگاه شیعه (استاد شهید مطهری) خواهیم پرداخت.

هدف شناختی:
با مصادیقی از تحریف ادیان گذشته آشنا می‌شود.
با ادله شیعه برای ختم نبوت آشنا می‌شود.
با این مفهوم که «ختم نبوت به معنای ختم هدایت نیست» به طور کامل آشنا می‌شود.
با مقدمات بحث اسلام و مقتضیات زمان آشنا می‌شود.
با مفهوم امتداد هدایت جامعه توسط ائمه علیهم‌السلام، علما و فقهای دینی آشنا می‌شود.


هدف عاطفی:


هدف رفتاری:
از سیره عملی و نظری پیامبر اکرم (ص) و ائمه هدی علیهم‌السلام الگوبرداری می‌کند.
درباره زندگی پیامبران الهی و به‌ویژه پیامبر خاتم (ص) تحقیق و مطالعه می‌کند.
درمورد سایر ادیان و تحریف آنان تحقیق می‌کند.


جملات کلیدی:
قرآن کریم: «مَا کانَ مُحَمَّدٌ أَبَا أَحَدٍ مِنْ رِجَالِکمْ وَلَٰکنْ رسول‌الله وَخَاتَمَ النَّبِیینَ ۗ وَکانَ اللَّهُ بِکلِّ شَیءٍ عَلِیمًا؛ محمّد (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) پدر هیچ یک از مردان شما (زید یا عمرو) نیست (پس زینب زن فرزند پیغمبر نبود و پس از طلاق او را تواند گرفت) لیکن او رسول خدا و خاتم انبیاست، و خدا همیشه (حکمش وفق حکمت و مصلحت است، زیرا او) بر همه امور عالم آگاه است» (احزاب – ۴۰).
شهید مطهری: «طلوع و ظهور علم و رسیدن بشر به حدی که خود حافظه و داعی و مبلغ دین آسمانی خود باشد خواه‌ناخواه به نبوت تبلیغی خاتمه داد» (ختم نبوت، ص ۳۹).


کلیدواژه:
ختم نبوت - خاتمیت - کامل‌ترین دین - پیامبر خاتم - مقتضیات زمان - تحریف ادیان

سؤالاتی که ارائه این عنوان به آن‌ها پاسخ می‌دهد:
چه مصادیقی از تحریف ادیان گذشته وجود دارد؟
ادله شیعه برای ختم نبوت چیست؟
مفهوم «ختم نبوت به معنای ختم هدایت نیست» به چه معناست؟
اسلام و مقتضیات زمان به چه معناست؟
امتداد هدایت جامعه توسط ائمه علیهماالسلام، علما و فقهای دینی به چه معناست؟


اهـــداف درس

ورود به بحث:
مطالعه صفحات ۱۱ الی ۲۲، ۲۷ الی ۴۲ و همین‌طور ۶۹ الی ۸۵ کتاب خاتمیت از شهید مطهری
زمان و مکان پیشنهادی:
ایام عید غدیر
ایام شهادت پیامبر (ص)

روش های درس

​​منابـع پیشنهادی

Mesbahyazdi.ir​​​​​​​

توضیحات سودمنـد

شهید مطهری در خصوص مبحث ختم نبوت:
ظهور دین اسلام، با اعلام جاودانگی آن و پایان‌یافتن دفتر نبوت توأم بوده است. مسلمانان همواره ختم نبوت را امر واقع شده تلقی کرده‌اند. هیچ‌گاه برای آن‌ها این مسئله مطرح نبوده که پس از حضرت محمد (ص) پیغمبر دیگری خواهد آمد یا نه؟ چه، قرآن کریم با صراحت، پایان‌یافتن نبوت را اعلام و پیغمبر بارها آن را تکرار کرده است. در میان مسلمین اندیشه ظهور پیغمبر دیگر، مانند انکار یگانگی خداوند یا انکار قیامت، با ایمان به اسلام همواره ناسازگار شناخته شده است. همین‌جاست که اندیشه ختم نبوت، ما را با پرسش‌هایی مواجه می‌کند، که: آیا ختم نبوت و عدم ظهور نبی دیگر بعد از خاتم‌النبیین به معنی کاهش استعدادهای معنوی و تنزل بشریت در جنبه‌های روحانی است؟ بعلاوه، نبوت معلول نیازمندی بشر به پیام الهی است و در گذشته طبق مقتضیات دوره‌ها و زمان‌ها این پیام تجدید شده است. ظهور پیاپی پیامبران، تجدید دائمی شرایع، نسخه‌های مداوم کتب آسمانی همه بدان علت است که نیازمندی‌های بشر دوره به دوره تغییر می‌کرده است و بشر در هر دورهای نیازمند پیام نوین و پیام‌آور نوینی بوده است. بااین‌حال، چگونه می‌توان فرض کرد که با اعلام ختم نبوت این رابطه یکباره بریده شود و ارتباطی که جهان انسانی را به جهان غیبت متصل می‌کند یکسره خراب گردد و دیگر پیامی به بشر نرسد و بشریت بلاتکلیف گذاشته شود؟ از اینها همه گذشته، چنان‌که می‌دانیم در فاصله میان پیامبران صاحب‌شریعت مانند نوح و ابراهیم و موسی و عیسی یک سلسله پیامبران دیگر ظهور کرده‌اند که مبلغ و مروج شریعت پیشین بوده‌اند. فرضاً انقطاع نبوت تشریعی را بپذیریم و بگوییم با شریعت اسلام شرایع ختم شد، چرا نبوت‌های تبلیغی بعد از اسلام قطع شد؟ چرا این‌همه پیامبر بعد از هر شریعتی ظهور کردند و آن‌ها را تبلیغ و ترویج و نگهبانی کردند، اما بعد از اسلام حتی یک پیامبر این‌چنین نیز ظهور نکرد؟ این‌هاست پرسش‌هایی که از اندیشه ختم نبوت ناشی می‌شود. اسلام اندیشه ختم نبوت را آن‌چنان طرح و ترسیم کرده است که نه‌تنها ابهام و تردیدی باقی نمی‌گذارد، بلکه آن را به‌صورت یک فلسفه بزرگ در می‌آورد. از نظر اسلام، اندیشه ختم نبوت نه نشانه تنزل بشریت و کاهش استعداد بشری و نازا شدن مادر روزگار است و نه دلیل بی‌نیازی بشر از پیام الهی است و نه با پاسخگویی به نیازمندی‌های متغیر بشر در دوره‌ها و زمان‌های مختلف ناسازگار است، بلکه علت و فلسفه دیگری دارد.
در سوره احزاب آیه ۴۰ چنین می‌خوانیم: «ما کان محمد ابا احد من رجالکم ولکن رسول االله و خاتم‌النبیین؛ محمد پدر هیچ‌یک از مردان شما نیست، همانا او فرستاده خدا و پایان‌دهنده پیامبران است». این آیه رسماً حضرت محمد (صلی‌الله علیه و آله) را با عنوان «خاتم‌النبیین» یاد کرده است. کلمه «خاتم» به‌حسب ساختمان لغوی خود در زبان عربی، به معنی چیزی است که به‌وسیله آن به چیزی پایان دهند. در قرآن هر جا و به هر صورت ماده «ختم» استعمال شده است مفهوم پایان‌دادن یا بستن را می‌دهد. این آیه فقط یادآوری می‌کند که او را با عنوان پدرخوانده فلان شخص نخوانید، او را با همان عنوان واقعی‌اش که رسول‌الله و خاتم‌النبیین است بخوانید. این آیه فقط به جوهر و هسته مرکزی اندیشه ختم نبوت اشاره می‌کند و بر آن چیزی نمی‌افزاید. در سوره حجر آیه ۹ چنین آمده است: «انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون؛ ما خود این کتاب را فرود آوردیم و هم البته خود نگهبان آن هستیم». در این آیه با قاطعیت کم‌نظیری از محفوظ ماندن قرآن از تحریف و تغییر نابودی سخن رفته است.
یکی از علل تجدید رسالت و ظهور پیامبران جدید تحریف و تبدیل‌هایی است که در تعلیمات و کتب مقدس پیامبران رخ می‌داده است و به همین جهت آن کتاب‌ها و تعلیمات، صلاحیت خود را برای هدایت مردم از دست می‌داده‌اند. غالباً پیامبران احیاکننده سنن فراموش شده و اصلاح‌کننده تعلیمات تحریف یافته پیشینیان خود بوده‌اند. ظهور پیاپی پیامبران تنها معلول تغییر و تکامل شرایط زندگی و نیازمندی بشر به پیام نوین و رهنمایی نوین نیست، بیشتر معلول نابودی‌ها و تحریف و تبدیل‌های کتب و تعلیمات آسمانی بوده است. آیه فوق به منتفی شدن مهم‌ترین علت تجدید نبوت و رسالت از تاریخ نزول قرآن به بعد اشاره می‌کند، و در حقیقت، تحقق یکی از ارکان ختم نبوت را اعلام می‌دارد. چنان‌که همه می‌دانیم در میان کتب آسمانی جهان تنها کتابی که درست و به تمام‌وکمال دست‌نخورده باقی‌مانده قرآن است. بعلاوه، مقادیر زیادی از سنت رسول به‌صورت قطعی و غیرقابل‌تردید در دست است که از گزند روزگار مصون مانده است. البته بعد توضیح خواهیم داد که وسیله الهی محفوظ ماندن کتاب آسمانی مسلمین، رشد و قابلیت بشر این دوره است که دلیل بر نوعی بلوغ اجتماعی انسان این عهد است.
در سراسر قرآن مانند آیه ۱۳ سوره شوری اصرار عجیبی هست که دین، از اول تا آخر جهان، یکی بیش نیست و همه پیامبران بشر را به یک دین دعوت کرده‌اند. قرآن در همه‌جا نام این دین را که پیامبران از آدم تا خاتم مردم را بدان دعوت می‌کرده‌اند «اسلام» می‌نامد. مقصود این نیست که در همه زمان‌ها به همین نام خوانده شده است، مقصود این است که دین دارای حقیقت و ماهیتی است که بهترین معرف آن، لفظ «اسلام» است. البته پیامبران در پاره‌ای از قوانین و شرایع با یکدیگر اختلاف داشته‌اند. قرآن در عین اینکه دین را واحد می‌داند، مانند آیه ۴۸ سوره مائده اختلاف شرایع و قوانین را در پاره‌ای مسائل می‌پذیرد. تعلیمات پیامبران در عین پاره‌ای اختلافات مکمل و متمم یکدیگر بوده است. انبیا تماماً تابع یک مکتب و دارای یک تز بوده‌اند تفاوت تعلیمات انبیا با یکدیگر، یا از نوع تفاوت تعلیمات رده‌های عالی‌تر با رده‌های دانی‌تر، یا از نوع تفاوت اجرائی یک اصل در شرایط و اوضاع گوناگون بوده است. به‌عنوان‌مثال توحید، اصل و سنگ اول ساختمانی است که پیامبران دست‌درکار ساختنش بوده‌اند، اما همین توحید درجات و مراتبی دارد. شکل اجرائی یک اصل کلی نیز در شرایط گوناگون متفاوت می‌شود. بسیاری از اختلافات در روش انبیا از نوع تفاوت در شکل اجرا بوده است نه در روح قانون. قرآن کریم هرگز کلمه (دین) را به‌صورت جمع (ادیان) نیاورده است. دین در قرآن همواره مفرد است، زیرا آن چیزی که وجود داشته و دارد دین است نه دین‌ها. از نظر قرآن سیر تکاملی جهان و انسان و اجتماع یک سیر هدایت شده و هدف‌دار است و بر روی خطی است که (صراط مستقیم) نامیده می‌شود و از لحاظ مبدأ و مسیر و منتها مشخص است. انسان و اجتماع، متحول و متکامل است، ولی راه و خط سیر، مشخص و واحد و مستقیم است. انسان فرزند رشید و بالغ طبیعت است و از همین رو آزاد و مختار است، نیازی به قیمومیت و سرپرستی مستقیم و هدایت اجباری به‌وسیله نیروی مرموزی به نام غریزه ندارد.
رسالت پیامبر اسلام (ص) با همه رسالت‌های دیگر این تفاوت را دارد که از نوع قانون است نه برنامه، قانون اساسی بشریت است، مخصوص یک اجتماع تندرو یا کندرو یا راست‌رو یا چپ رو نیست. اسلام طرحی است کلی و جامع و همه‌جانبه و معتدل و متعادل، حاوی همه طرح‌های جزئی و کارآمد در همه موارد. آنچه در گذشته انبیا انجام می‌دادند که برنامه مخصوص برای یک جامعه خاص از جانب خدا می‌آورند، در دوره اسلام علما و رهبران امت باید انجام دهند، با این تفاوت که علما و مصلحین با استفاده از منابع پایان‌ناپذیر وحی اسلامی برنامه‌های خاصی تنظیم می‌کنند و آن را به مرحله اجرا می‌گذارند. قرآن کتابی است که روح همه تعلیمات موقت و محدود کتب دیگر آسمانی را که مبارزه با انواع انحراف‌ها و بازگشت به تعادل است در بر دارد. از نصوص اسلامی بر می‌آید که همه پیامبران به‌حکم اینکه مقدمه ظهور نبوت کلی و ختمی و قانون اساسی یگانه الهی بوده‌اند، موظف بوده‌اند که نوید اکمال و اتمام دین را در دوره ختمیه به امت‌های خود بدهند. خداوند از همه پیامبران چنین پیمانی گرفته است. در نهج‌البلاغه، خطبه اول بیان جالبی در این زمینه است: «خداوند هرگز خلق را از وجود یک پیامبر یا کتاب آسمانی یا حجت کافی یا طریقه روشن خالی نگذاشته است، فرستادگانی که اندکی عدد آن‌ها و بسیاری عدد مخالفانشان آن‌ها را از انجام‌وظیفه بازنداشته است. هر پیامبری به پیامبر پیشین خود قبلاً معرفی شده است و آن پیامبر پیشین او را به مردم معرفی کرده و بشارت داده است. به‌این‌ترتیب نسل‌ها پشت سر یکدیگر آمد و روزگاران گذشت تا خداوند محمد (ص) را به‌موجب وعده‌ای که کرده بود، برای تکمیل دستگاه نبوت فرستاد درحالی‌که از همه پیامبران برای او پیمان گرفته بود. علائم او معروف و مشهور و ولادت او بزرگوارانه بود».
اولین پرسشی که اندیشه ختم نبوت به وجود می‌آورد درباره رابطه انسان با جهان غیب است. چطور می‌شود که انسان اولیه با همه بدویت و بساطت، از طریق وحی و الهام با جهان غیب ارتباط پیدا کرده و دروازه‌های آسمان به روی او باز بوده است، اما بشر پیشرفته کمال‌یافته بعدی از این موهبت محروم و درهای آسمان به رویش بسته شده است؟ آیا واقعاً استعدادهای معنوی و روحی بشر کاهش‌یافته و بشریت از این نظر تنزل کرده است؟ این شبهه از این پندار پدیدآمده که ارتباط و اتصال معنوی با غیب مخصوص پیامبران است و لازمه انقطاع نبوت بریده شدن هر گونه رابطه معنوی و روحانی میان جهان غیب و جهان انسان است. اما این پندار، سخت بی‌اساس است. قرآن کریم نیز ملازمه‌ای میان اتصال با غیب و ملکوت و میان مقام نبوت قائل نیست، همچنان که خرق عادت را به‌تنهایی دلیل بر پیامبری نمی‌شناسد. قرآن کریم افرادی را یاد می‌کند که از زندگی معنوی نیرومندی برخوردار بوده‌اند، با فرشتگان هم‌سخن بوده و امور خارق‌العاده از آن‌ها سر می‌زده بدون آنکه «نبی» بوده باشند. از نظر شیعیان که به مقام امامت و ولایت باطنی ائمه اطهار (علیهم‌السلام) قائل‌اند بدون آنکه آن‌ها را نبی بدانند، مطلب کاملاً حل شده است.
پرسش دیگر این است که پیامبران مجموعاً دو وظیفه انجام می‌داده‌اند؛ یکی اینکه از جانب خدا برای بشر قانون و دستورالعمل می‌آورده‌اند، دوم اینکه مردم را به خدا و عمل به دستورالعمل‌های الهی آن عصر و زمان دعوت و تبلیغ می‌کرده‌اند. غالب پیامبران فقط وظیفه دوم را انجام می‌داده‌اند، عده بسیار کمی از پیامبران که قرآن آن‌ها را «اولوالعزم» می‌خواند قانون و دستورالعمل آورده‌اند. به‌عبارت‌دیگر، دو نوع نبوت بوده است: نبوت تشریعی و نبوت تبلیغی. پیامبران تشریعی که عددشان بسیار اندک است صاحب قانون و شریعت بوده‌اند، ولی پیامبران تبلیغی کارشان تعلیم و تبلیغ و ارشاد مردم به تعلیمات پیامبر صاحب‌شریعت بوده است. اسلام که ختم نبوت را اعلام کرده است نه‌تنها به نبوت تشریعی خاتمه داده است؛ بلکه به نبوت تبلیغی نیز پایان داده است. چرا چنین است؟ چرا امت محمد و ملت اسلام از هدایت و ارشاد چنین پیامبرانی محروم مانده‌اند؟ 
فرضاً این مطلب را پذیرفتیم که اسلام به‌واسطه کمال و کلیت و تمامیت و جامعیتش به نبوت تشریعی پایان داده است، پایان‌یافتن نبوت تبلیغی را با چه حساب و فلسفه‌ای می‌توان توجیه کرد؟ حقیقت این است که وظیفه اصلی نبوت و هدایت وحی، همان وظیفه اول است، اما تبلیغ و تعلیم و دعوت، یک وظیفه نیمه بشری و نیمه الهی است. دسترس حس و خیال و عقل و علم و فلسفه بیرون است و چیزی از اینها جانشین آن نمی‌شود. ولی وحی‌ای که چنین خاصیتی دارد وحی تشریعی است نه تبلیغی وحی. تبلیغی برعکس است. تا زمانی بشر نیازمند به وحی تبلیغی است که درجه عقل و علم و تمدن به پایه‌ای نرسیده است که خود بتواند عهده‌دار دعوت و تعلیم و تبلیغ و تفسیر و اجتهاد در امر دین خود بشود. ظهور علم و عقل، و به‌عبارت‌دیگر، رشد و بلوغ انسانیت، خودبه‌خود به وحی تبلیغی خاتمه می‌دهد و علما جانشین چنان انبیا می‌گردند. قرآن وظیفه تعلیم و تبلیغ و حفظ آیات آسمانی به علما منتقل شده و علما از این نظر جانشین انبیا می‌شوند. این آیه اعلام بلوغ و استقلال بشریت در این ناحیه است. بشر در دوره‌های پیشین مانند کودک مکتبی بوده است که کتابی که به دستش برای خواندن می‌دهند پس از چند روز پاره‌پاره می‌کند، و بشر دوره اسلامی مانند یک‌عالم بزرگسال است که با همه مراجعات مکرری که به کتاب‌های خود می‌کند، آن‌ها را در نهایت دقت حفظ می‌نماید. طلوع و ظهور علم و رسیدن بشر به حدی که خود حافظ و داعی و مبلغ دین آسمانی خود باشد خواه‌ناخواه به نبوت تبلیغی خاتمه داد.
اقبال لاهوری باز هم سخن لطیفی دارد، می‌گوید: پیامبر اسلام میان جهان قدیم و جهان جدید ایستاده است. تا آنجا که به منبع الهام وی مربوط می‌شود به جهان قدیم تعلق دارد و آنجا که پای روح الهام وی در کار می‌آید متعلق به جهان جدید است. زندگی در وی منابع دیگری از معرفت را اکتشاف می‌کند که شایسته خط سیر جدید آن است. ظهور و ولادت اسلام، ولادت عقل برهانی استقرائی است. رسالت با ظهور اسلام، در نتیجه اکتشاف ضرورت پایان‌یافتن خود رسالت به حد کمال می‌رسد، و این خود مستلزم دریافت هوشمندانه این امر است که زندگی نمی‌تواند پیوسته در مرحله کودکی و رهبری شدن از خارج باقی بماند. الغای کاهنی و سلطنت میراثی در اسلام، توجه دائمی به عقل و تجربه در قرآن، و اهمیتی که این کتاب مبین به طبیعت و تاریخ به‌عنوان منابع معرفت بشری می‌دهد، همه سیماهای مختلف اندیشه واحد ختم رسالت است... اندیشه خاتمیت را نباید به این معنی گرفت که سرنوشت نهایی زندگی، جانشین‌شدن کامل عقل به‌جای عاطفه است. چنین چیزی نه ممکن است نه مطلوب.
اسلام ضمن اعلام ختم نبوت، جاویدان ماندن خویش را اعلام کرد: «حلال محمد حلال الی یوم القیامه و حرام محمد حرام الی یوم القیامه» (کافی، ج ۲، ص ۱۷). اسلام قانون است نه پدیده. اسلام آن‌وقت محکوم به مرگ است که با قوانین طبیعت ناهماهنگ باشد، اما اگر چنان‌که خود مدعی است از فطرت و سرشت انسان و اجتماع سرچشمه گرفته باشد و با طبیعت و قوانین آن هماهنگی داشته باشد، چرا بمیرد؟! ولی گاهی از جنبه اجتماعی ایراد می‌کنند، می‌گویند: مقررات اجتماعی یک سلسله مقررات قراردادی است که بر اساس نیازمندی‌های اجتماعی وضع می‌شود. نیازمندی‌ها که مبنا و اساس مقررات و قوانین اجتماعی هستند به‌موازات توسعه و تکامل عوامل تمدن در تغییرند، نیازمندی‌های هر عصر با نیازمندی‌های عصر دیگر متفاوت است. بدون شک مهم‌ترین مسئله‌ای که ادیان و بالاخص اسلام در این عصر با آن مواجه است همین مسئله است. نسل جدید جز درباره تحول و دگرگونی و نو طلبی و درک مقتضیات زمان نمی‌اندیشد. چنان‌که می‌بینیم در این اشکال، از «جبر تاریخ»، «تغییر نیازمندی‌ها»، «لزوم رعایت مقتضیات زمان» سخن به میان آمده است. جبر تاریخ یعنی حتمیت و اجتناب‌ناپذیری سرگذشت بشر. این کلمه در حال حاضر همان نقشی را بازی می‌کند که کلمه «قضاوقدر» در گذشته بازی کرده است. در اینکه سرگذشت بشر مانند همه حوادث جهان قانون لایتغیری دارد و عوامل تاریخی مانند همه عوامل دیگر تأثیرات قطعی و ضروری دارند سخنی نیست. قرآن کریم نیز با زبان مخصوص خود تحت نام «سنه الله» آن را تأیید نموده است. ولی سخن در شکل تأثیر این عوامل است که آیا تأثیر جبری عوامل تاریخ به این شکل است که همه چیز موقت و محدود و محکوم به زوال است یا به شکل دیگر است؟ بدیهی است که بستگی دارد به نوع عامل. اگر عوامل گرداننده تاریخ، ثابت و پایدار باشند، نتیجه تأثیر جبری آن‌ها به این شکل خواهد بود که جریانی را ادامه دهند، و اگر برعکس، ناپایدار باشند، نتایج و آثار آن‌ها نیز ناپایدار خواهد بود. یکی از عوامل تاریخی عامل مذهبی است. در نهاد بشر گرایش به پرستش - به هر شکل و به هر صورت - وجود داشته است. این عامل در تمام دوره‌ها نقش خود را ایفا کرده است و نگذاشته است توجه به مذهب فراموش شود. پس باید سراغ انسان و نیازمندی‌های او و عوامل گرداننده تاریخ و شعاع تأثیر هر عاملی در محیط اجتماع رفت تا روشن گردد در چه حدودی است و کدام‌یک ثابت و پایدار و کدام‌یک نا ثابت و ناپایدار است.
اما در بحث نیازمندی‌ها؛ باید گفت که نه تمام نیازمندی‌ها در تغییر است و نه لازمه تغییر نیازمندی‌ها این است که اصول و قواعد اساسی زندگی تغییر کند. اما قسمت اول: نیازمندی‌ها بر دو گونه است: نیازمندی‌های اولی و نیازمندی‌های ثانوی. نیازمندی‌های اولی از عمق ساختمان جسمی و روحی بشر و از طبیعت زندگی اجتماعی سرچشمه می‌گیرد. تا انسان، انسان است و تا زندگی وی زندگی اجتماعی است، آن نوع نیازمندی‌ها هست. این نیازمندی‌ها یا جسمی است یا روحی و یا اجتماعی. نیازمندی‌های ثانوی نیازمندی‌هایی است که از نیازمندی‌های اولی ناشی می‌شود. نیازمندی به انواع آلات و وسایل زندگی که در هر عصر و زمانی با عصر و زمان دیگر فرق می‌کند از این نوع است. نیازمندی‌های اولی محرک بشر به‌سوی توسعه و کمال زندگی است، اما نیازمندی‌های ثانوی ناشی از توسعه و کمال زندگی است و درعین‌حال محرک به‌سوی توسعه بیشتر و کمال بالاتر است. تغییر نیازمندی‌ها و نو شدن و کهنه شدن آن‌ها مربوط به نیازمندی‌های ثانوی است. نیازمندی‌های اولی نه کهنه می‌شود و نه از بین می‌رود، همیشه زنده و نو است. پاره‌ای از نیازمندی‌های ثانوی نیز چنین است. اما قسمت دوم: درست است که توسعه عوامل تمدن نیازمندی‌های جدیدی به وجود می‌آورد و احیاناً یک سلسله قراردادها و قوانین فرعی را ایجاب می‌کند، مثلاً وسائل نقلیه ماشینی ایجاب می‌کند که یک سلسله قراردادها و مقررات به نام مقررات راهنمایی برای شهرها که در گذشته نیازی به چنین مقررات نبود، اما توسعه عوامل تمدن ایجاب نمی‌کند که قوانین حقوقی و جزائی و مدنی مربوط به دادوستدها و وکالت‌ها و غصب‌ها و ضمانت‌ها و ارث و ازدواج و امثال اینها - اگر مبتنی بر عدالت و حقوق فطری واقعی باشد - عوض بشود چه رسد به قوانین مربوط به رابطه انسان یا رابطه انسان با طبیعت قانون، راه و طریقه عادلانه و شرافتمندانه تأمین نیازمندی‌ها را مشخص می‌کند.
در بحث مقتضیات زمان نیز باید گفت که مقتضیات زمان یعنی مقتضیات محیط و اجتماع و زندگی بشر به‌حکم اینکه به نیروی عقل و ابتکار و اختیار مجهز است و تمایل به زندگی بهتر دارد، پیوسته افکار و اندیشه‌ها و عوامل و وسائل بهتری برای رفع احتیاجات اقتصادی و اجتماعی و معنوی خود وارد زندگی می‌کند. اما متأسفانه همه پدیده‌های نوی که در زمان پیدا می‌شود، از نوع افکار و اندیشه‌های بهتر و عوامل و وسائل کامل‌تر برای زندگی سعادتمندانه‌تر نیست. زمان و محیط و اجتماع مخلوق بشر است و بشر هرگز از خطا مصون نبوده است، ازاین‌رو تنها وظیفه انسان انطباق و پیروی از زمان و افکار و اندیشه‌های زمان و عادت‌ها و پسندهای زمان نیست، واپایش و اصلاح زمان نیز هست. از نظر افراد کم فکر، «مقتضیات زمان» یعنی سلیقه و پسند رایج روز. چه سفسطه‌ها که به این نام صورت می‌گیرد و چه بدبختی‌ها که با این تابلوی قشنگ تحمیل می‌گردد. در اسلام هرگز چیزی وجود ندارد که با پیشروی به‌سوی زندگی بهتر مخالف باشد. 
طرح مسائلی از قبیل جبر تاریخ، تغییر نیازمندی‌ها، مقتضیات زمان همین اندازه مفید است که بدانیم نمی‌توان این امور را بهانه قرار داد و چشم‌بسته قانونی را محکوم کرد و منکر جاوید بودنش شد. ولی بدیهی است که طرح این مسائل به‌تنهایی کافی نیست مشکل جاوید بودن را حل نماید، زیرا مسلماً یک قانون جاودانه اگر بخواهد بر تمام صور متغیر زندگی احاطه نماید و راه‌حل تمام مشکلات را ارائه دهد و هر مشکلی را به‌صورت خاصی حل نماید، باید از نوعی دینامیسم (پویایی) و تحرک و از نوعی انعطاف بهره‌مند باشد، خشک و جامد و انعطاف‌ناپذیر نباشد. اکنون باید ببینیم اسلام با حفظ اصل «حلال محمد حلال الی یوم القیامه و حرام محمد حرام الی یوم القیامه» چگونه راه‌حل‌های مختلف در صور گوناگون زندگی نشان می‌دهد؟ مسلماً باید در منظومه[2] قانون‌گذاری اسلام راز و رمزی نهفته باشد تا بتواند بر این مشکل عظیم فائق آید. اسلام در وضع قوانین و مقررات خود رسماً احترام فطرت و وابستگی خود را با قوانین فطری اعلام نموده است. این جهت است که به قوانین اسلام امکان جاویدانی بودن داده است.
گفته‌های گذشته روشن کرد که بلوغ عقلی و علمی بشر و طلوع دوره توانایی وی بر دریافت حقایق کلیه معارف و قوانین الهی و بر حفظ مواریث دینی و مبارزه با تحریف‌ها و بدعت‌ها، دعوت و تبلیغ و اشاعه دین، زمینه اصلی پایان‌یافتن پیامبری است. قسمت عمده وظایفی که در دوره کودکی بشر اجباراً «وحی» انجام می‌داده است در دوره رشد و بلوغ عقل و علم نیروی علمی و عقلی انجام می‌دهد و «علما وارث انبیا» می‌گردند. با اینکه اسلام بر خلاف سنت رایج مذهب، هیچ‌گونه امتیازی برای علمای امت که منجر به‌نوعی امتیاز طبقاتی بشود قائل نشده است، ایفای بزرگ‌ترین نقش‌های دینی را بر عهده آنان گذاشته است. در هیچ دینی به‌اندازه اسلام علمای امت نقش اصیل و مؤثری نداشته‌اند و این، از خصیصه خاتمیت این دین ناشی می‌شود. اولین «نقشی» که در دوره خاتمیت از پیامبران به عالمان انتقال می‌یابد نقش دعوت و تبلیغ و ارشاد و مبارزه با تحریف‌ها و بدعت‌هاست. تنظیم «برنامه» های متناسب با احتیاجات روز از اهم وظایف علمای امت در دوره خاتمیت است. علمای امت اسلامیه بر حسب وظیفه و مسئولیتی که دارند عالم‌ترین مردم به زمان خویش خواهند بود، زیرا تشخیص مقتضیات واقعی زمان از مقتضیات انحرافات اخلاقی و انحطاطات روحی انسان‌ها، بدون آشنایی باروح زمان و عوامل دست‌اندرکار ساختمان زمان و جهت سیر آن عوامل، امکان‌پذیر نیست. علمای اسلام ثابت کردند که منابع اسلامی اگر مقرون به حسن تشخیص و حسن استنباط باشد قادر است با یک اجتماع متحول و متکامل پیش برود و آن را رهنمایی کند، ثابت کردند که حقوق اسلامی زنده است و قابلیت دارد با مقتضیات ناشی از پیشرفت زمان، هماهنگی کند و به احتیاجات هر عصری پاسخ بگوید. امروز جهان اسلام بیش از هر وقت دیگر نیازمند به یک نهضت قانون‌گذاری است که با یک دید نو و وسیع و همه‌جانبه از عمق تعلیمات اسلامی ریشه بگیرد و این ریسمان استعمار فکری غربی از دست‌وپای مسلمانان باز شود.
·         شهید مطهری و نقد اندیشه علامه اقبال لاهوری در خصوص مسئله خاتمیت[3]:
به‌طورکلی مطالب اقبال پیرامون خاتمیت در سه محور قابل جمع‌بندی است:
اول اینکه اقبال سخن خود را در باب خاتمیت از سرشت وحی آغاز می‌کند. وی در سخنان خود درباره سرشت وحی، نوعی از دیدگاه تجربه دینی و از سنخ غریزه را در نظر گرفته است. اقبال وحی را در چارچوب اندیشه برگسونی و تجربه‌گرایی دینی از نوع غریزه می‌داند و از حیث دیگر که از سنت تجربه دینی وحی را نوعی تجربه معرفی می‌کند.
بنابراین، نبوت و پیامبری نوعی تجربه دینی است و ازاین‌جهت هیچ فرقی میان پیامبران و عارفان وجود ندارد. تنها اختلاف (روان‌شناختی) که میان این دو نوع خودآگاهی پیامبران و عارفان هست، این است که مرد باطنی یا عارف نمی‌خواهد که پس از آرامش و اطمینانی که با «تجربه اتحادی» پیدا می‌کند به زندگی این‌جهانی باز گردد، درحالی‌که پیامبران دغدغه اصلاح جامعه را در سر دارند و تنها به نجات خودبسنده نمی‌کنند و لذا بازگشت پیامبر جنبه خلاقیت و ثمربخشی دارد.
دوم اینکه اقبال با تأثیرپذیری از تحلیل آگوست کُنت (بنیان‌گذار مکتب پوزیتیویسم) از مراحل تاریخ، معتقد بود که پیامبران متعلق به دوران حاکمیت غرایزی هستند. طرح تکامل کنت در زمینه تحول اندیشه بشری (قانون سه‌مرحله‌ای) عبارت است:
الف) مرحله خداشناسی کلامی: که بر اساس آن تفکر درباره جهان تحت سلطه ملاحظات فوق‌طبیعی، دین و خدا قرار دارد.
ب) مرحله مابعدالطبیعی فلسفی: که توسل به نیروهای فوق‌طبیعی با اندیشه فلسفی درباره ذات پدیده‌ها، و نیز توسعه ریاضیات، منطق و دیگر نظام‌های فکری غیر جانب‌دارانه جایگزین می‌شود.
ج) مرحله اثباتی علمی: که علم یا مشاهده دقیق واقعیت‌های تجربی و آزمایش روشمند نظریه‌ها، شیوه‌های مسلطی برای متراکم ساختن معرفت می‌شود (جاناتان اچ. ترنر، مفاهیم و کاربردهای جامعه‌شناسی، ص ۲۸).
براین‌اساس، اقبال اعتقاد داشت که:
۱. بشر دوران کودکی و دوران بزرگسالی خود را تجربه کرده است. آدمی در دوره کودکی تحت فرمان شهوت و غریزه است و در دوره بزرگسالی و پس از بلوغ، تحت حاکمیت عقل که تنها همان سبب تسلط وی بر محیط است، و چون عقل تولد یافت، باید آن را با جلوگیری از اشکال دیگر معرفت، تقویت کند؛ بنابراین در دوره جدید (بزرگسالی بشر) چیزی به نام خرد استقرایی (inductive reason) پای به عرصه گذاشته است که انسان را بر طبیعت و محیط اطرافش چیره ساخته و به‌جای غرایز نشسته است (احیای فکر دینی در اسلام، ص ۱۴۵).
۲. پیامبری نوعی انرژی روانی است که به‌وسیله آن در اندیشه فردی و انتخاب راه زندگی، از طریق پیروی از دستورها و داوری‌ها و انتخاب‌ها و راه‌های عمل حاضر و آماده، صرفه‌جویی می‌شود. اما در دوره جدید با تولد عقل و ملکه نقادی که عصر سیطره غریزه به پایان رسیده است بساط وحی برچیده و نبوت متوقف می‌شود؛ بنابراین وحی و پیامبری متعلق به دوران سیطره غریزه است؛ چرا که وحی نوعی غریزه است (احیای فکر دینی در اسلام، ص ۱۴۵).
۳. پیامبر اسلام میان جهان قدیم و جهان جدید ایستاده است. تا آنجا که به منبع الهام وی مربوط می‌شود، به جهان قدیم تعلق دارد، و ازآنجاکه پای روح الهام وی در کار می‌آید، متعلق به جهان جدید است (احیای فکر دینی در اسلام، ص ۱۴۶). به عبارت دقیق‌تر، منبع وحی همان غریزه است که در جهان قدیم حاکمیت داشت و محتوای آن تأکید بر فرد استقرایی دارد. به نظر اقبال، ظهور و ولایت اسلام، همان ظهور و ولادت عقل برهانی استقرایی است که اسلام با این کار، بشر را از دوره کودکی (سلطه غرایز) به مرحله بلوغ و بزرگسالی (تحت فرمان عقل) رساند.
۴. از نظر اقبال، اندیشه خاتمیت را نباید به این معنا گرفت که در سرنوشت نهایی زندگی، عقل کاملاً به‌جای عاطفه نشسته است. چنین چیزی نه امکان‌پذیر است و نه مطلوب. ارزش عقلانی و پیامد اندیشه خاتمیت، این است که درمورد هر تجربه باطنی (عرفانی)، نگرشی انتقادی فراهم می‌آورد؛ چرا که حجیت و اعتبار ادعای اشخاص مبنی بر اینکه با عالم فوق طبیعت ارتباط دارد، به پایان رسیده است.
کار این اندیشه آن است که در برابر ما چشم‌انداز تازه‌ای از معرفت، در میدان تجربه درونی می‌گشاید. این کار نیمی از شعار مسلمانی است و به کارِ نیمِ آن می‌نماید که با برهنه کردن نیروهای طبیعی از لباس خالقیتی که فرهنگ‌های کهن بر آن پوشانده بودند، اسلام روح مشاهده از روی نقادی در تجربه خارجی را ایجاد کرده و آن را پرورش داده است؛ بنابراین، به تجربه باطنی و عارفانه، هر اندازه هم که غیرعادی و غیرمتعارفی باشد اکنون باید به چشم یک تجربه کاملاً طبیعی نظر شود و مانند سیماهای دیگر تجربه بشری، نقادانه موردبحث و تحلیل قرار گیرد (احیای فکر دینی در اسلام، ص ۱۴۷).
به اعتقاد اقبال، اگر ارتباط شخصی با عالم فوق طبیعت قطع شود، پس این تجارب را هم باید تجاربی زمینی و طبیعی محسوب کرد و لذا این تجارب را برخلاف تجارب پیامبران مورد نقادی و ارزیابی قرار داد. شاهد بر این مطلب، سخنان پیامبر به ابن صیاد است. به همین خاطر است که وظیفه تصوف در اسلام، تنظیم و تنسیق تجارب عرفانی بوده است.
شهید مطهری چهار انتقاد اساسی را بر نظریه اقبال مطرح می‌کند که از میان این انتقادها، سه موردشان را می‌توان نوعی تهافت و تناقض درونی در دیدگاه اقبال دانست؛ چرا که اقبال از پذیرش چنین نتایجی در مواضع دیگرش خودداری می‌ورزد و خود نیز آن‌ها را قبول ندارد:
۱. تبیین نادرست از سرشت وحی
گفته شد که اقبال وحی را از سنخ غریزه و نوعی تجربه دینی می‌داند. این نظریه وی در باب وحی متضمن دو نکته اساسی است: از سویی وی با تأثیرپذیری از فلسفه «برگسون» وحی را از سنخ غریزه می‌داند، و از سویی دیگر تحت‌تأثیر تجربه‌گرایان دینی (شلایرماخر و جیمز) به وحی تجربی معتقد است. هر دو بخش نظریه اقبال در تعارض با وحی اسلامی و به طور کامل مردود است. اما چون فضای فکری که استاد مطهری در آن می‌زیست، هنوز به مباحث تجربه دینی به شکل کنونی آن آمیخته نبود، وی به بخش دوم نظریه اقبال توجه نداشته و فقط به بخش اول نظریه وحی یعنی وحی غریزی پرداخته و غریزه را دارای ویژگی صددرصد طبیعی و از لحاظ مرتبه، نازل‌تر از حس و عقل دانسته است؛ درحالی‌که وحی، هدایتی ما فوق حس و عقل است. به‌هرحال، باتوجه‌به کاستی‌ها و نارسایی‌هایی که در باب نظریه تجربه‌گرایی وحی ذکر شد، و باتوجه‌به نقدهایی که شهید مطهری درباره نظریه اقبال مطرح کرده است، وحی اسلامی را نمی‌توان از سنخ غریزه و تجربه دینی برشمرد و آن را به غریزه یا تجارب دینی پیامبر تحویل برد. وحی اسلامی، دارای سرشتی زبانی است و نمی‌توان آن را فقط با مواجهه پیامبر یا غریزه یکی دانست.
غریزه همان‌طور که اقبال خود توجه دارد، یک خاصیت صددرصد طبیعی (غیراکتسابی) و ناآگاهانه و نازل‌تر از حس و عقل است که قانون خلقت در مراحل اول حیاتی حیوان در حیوانات قرار داده است. با رشد هدایت‌های درجه بالاتر (حس و عقل) غریزه ضعیف می‌شود و فروکش می‌کند. اما وحی، بر عکس، هدایتی مافوق حس و عقل و... در اعلا درجه «آگاهانه» است. جنبه آگاهانه بودن وحی، به درجات غیر قابل توصیفی بالاتر از حس و عقل است (وحی و نبوت، ص ۱۹۲).
۲. بی‌نیازی بشر از دین
از دیدگاه استاد مطهری، لازمه تبیین اقبال از خاتمیت این است که نه‌تنها به وحی جدید و پیامبری جدید نیازی نیست، بلکه به راهنمایی وحی هم مطلقاً نیازی نیست، چرا که هدایت عقل تجربی، جانشین هدایت وحی است. اگر تبیین اقبال صحیح باشد، این تبیین مستلزم «ختم دیانت» است نه «ختم نبوت» و کار وحی اسلامی تنها اعلام پایان دوره دین و آغاز دوره عقل و علم است، درحالی‌که این مطلب نه‌تنها خلاف ضرورت اسلامی است، مخالف نظریه خود اقبال است. تمام کوشش‌ها و مساعی اقبال در این است که علم و عقل برای جامعه بشر لازم است؛ اما کافی نیست؛ بشر به دین‌وایمان مذهبی و همان اندازه نیازمند به اصول ثابت و فروع متغیر است و کار «اجتهاد اسلامی» کشف انطباق فروع بر اصول است (وحی و نبوت، ص ۱۸۹).
طبق گفته شهید مطهری، اقبال از یک سو بر وحی به‌عنوان معرفتی متخذ از غریزه و تجربه باطنی و پیوند آن به عصر قدیم تأکید می‌ورزد که نتیجه آن نفی کلی نیاز بشر به وحی و ختم دیانت است و از سوی دیگر، بر عنصر حرکت در ساختمان اسلام بر اساس تداوم اجتهاد تصریح می‌کند که لازمه آن ضرورت وحی اسلامی در دوره جدید است، درحالی‌که این دو با هم ناسازگارند. در واقع استاد مطهری از عدم انسجام درونی در تفکر اقبال پرده برمی‌دارد.
۳. عدم امکان تجارب درونی و عرفانی
اقبال معتقد بود که دیگر ادعای هیچ‌کس را مبنی بر اینکه با عالم فوق طبیعت ارتباط دارد، نمی‌توان پذیرفت و دوران تجارب درونی و عرفانی به پایان رسیده است. اما شهید مطهری بر آن است که اگر نظریه اقبال درست باشد باید با تولد عقل تجربی، چیزی که اقبال آن را «تجربه درونی» می‌نامد (مکاشفات اولیاءالله) نیز پایان یابد؛ چون فرض بر این است که این امور از نوع غریزه‌اند و با ظهور عقل تجربی، غریزه که راهنمایی از بیرون است فروکش می‌کند، و حال آن که خود اقبال تصریح می‌کند که تجربه باطنی برای همیشه باقی است و از نظر اسلام تجربه درونی یکی از منابع سه‌گانه معرفت (یعنی طبیعت، تاریخ و تجربه درونی) است (وحی و نبوت، ص ۱۹۰).
از دیدگاه اقبال «تجارب عرفانی و باطنی، دیگر تجاربی کاملاً طبیعی‌اند و مانند دیگر تجارب بشری نقادانه موردبحث و تحلیل قرار گیرند.» به نظر شهید مطهری مقصود اقبال این است که: «با پایان‌یافتن نبوت، الهامات و مکاشفات و کرامات اولیاءالله پایان نیافته است، ولی حجیت و اعتبار گذشته آن‌ها پایان‌یافته است. در گذشته که هنوز عقل تجربی تولد نیافته بود، معجزه و کرامت یک سند کاملاً طبیعی و قابل‌قبول و غیر قابل تشکیک بود، ولی برای بشر رشدیافته و به کمال عقلانی رسیده (بشر دوره ختمیه)، این امور دیگر حجیت و سندیت ندارد، مانند هر حادثه و پدیده دیگر باید مورد تجربه عقلانی قرار گیرد. عصر قبل از خاتمیت، عصر معجزه و کرامت بود؛ یعنی معجزه و کرامت عقل‌ها را تحت نفوذ خویش قرار می‌داده است، ولی‌عصر خاتمیت عصر عقل است. عقل مشاهده کرامت را دلیل بر چیزی نمی‌گیرد مگر آنکه با معیارهای خود صحت و اعتبار یک حقیقت کشف شده از راه الهام را کشف کند» (وحی و نبوت، ص ۱۹۱).
شهید مطهری در مقابل، سخن اقبال را، چه از نظر دوران پیش از خاتمیت و چه از نظر دوران بعد از خاتمیت، قابل‌خدشه می‌داند و از قرآن مجید به‌عنوان معجزه جاویدان خاتم پیامبران سخن می‌گوید.
پیامبران پیشین از قبیل ابراهیم، موسی و عیسی که هم کتاب آسمانی داشته‌اند و هم معجزه، زمینه اعجازشان چیزی غیر از کتاب آسمانی‌شان بوده است، از قبیل تبدیل‌شدن آتش سوزان به «برد و سلام» یا اژدها شدن چوب خشک و یا زنده شدن مردگان. بدیهی است که هر کدام از این معجزات امری موقت و زودگذر بوده است، ولی زمینه معجزه خاتم پیامبران، خود کتاب اوست. کتاب او درآن‌واحد، هم کتاب است و هم برهان رسالتش و به همین دلیل، معجزه ختمیه بر خلاف سایر معجزات، جاویدان و باقی است، نه موقت و زودگذر (وحی و نبوت، ص ۱۹۴).