لازم به توضیح است که سعی شده باتوجهبه اهمیت این مبحث و همچنین بدون تکرار بودن آن در گروه سنی بالاتر، بحثی جامع در خصوص اصلاحات اجتماعی و شخصیتهای تأثیرگذار در این امر چون سید جمالالدین اسدآبادی از کتب شهید مطهری ارائه گردد و در نهایت هم مباحث طرحشده به نهضت انقلاب اسلامی وصل گردند که بهشرط توفیق مباحث اصلی در خصوص نهضت انقلاب اسلامی در طرح درسهای بعدی آورده شود.
• اصلاح و مصلح در نظر شهید مطهری :
بسمالله الرحمن الرحیم
«اللهُمَّ انَّک تَعْلَمُ انَّهُ لَمْ یکنِ الَّذی کانَ مِنّا مُنافَسَةً فی سُلْطانٍ وَ لَا الِتماسَ شَیءٍ مِنْ فُضولِ الْحُطامِ وَلکنْ لِنَرُدَّ الْمَعالِمَ مِنْ دینِک وَ نُظْهِرَ الْاصْلاحَ فی بِلادِک فَیأْمَنَ الْمَظْلومونَ مِنْ عِبادِک وَ تُقامَ الْمُعَطَّلَةُ مِنْ حُدودِک؛ خدایا تو خودآگاهی که آنچه از ناحیه ما صورت گرفت رقابت در کسب قدرت یا خواهش فزونطلبی نبود، بلکه برای این بود که سنن تو را که نشانههای راه تواند بازگردانیم و اصلاح آشکار و چشمگیر در شهرهای تو به عملآوریم که بندگان مظلوم و محرومت امان یابند و مقررات به زمینمانده تو از نو بپا داشته شوند» (نهجالبلاغه، خطبه ۱۲۹).
اصلاح یعنی سامانبخشیدن، نقطه مقابل افساد است که به معنی نابسامانی ایجادکردن است. ازاینپس ما هرگاه این واژه را به کار ببریم، منظور اصلاح در سطح اجتماعی و بهعبارتدیگر اصلاح اجتماعی است. قرآن کریم در مجموع تعبیرات خود، پیامبران را مصلحان میخواند، چنانکه از زبان شعیب پیغمبر میگوید: «انْ اریدُ الَّا الْاصْلاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَ ما تَوْفیقی الّا بِاللهِ عَلَیهِ تَوَکلْتُ وَ الَیهِ انیبُ؛ جز اصلاح تا آخرین حد توانایی منظوری ندارم. موفقیتم جز به دست خدا نیست. تنها بر ذات مقدس او توکل میکنم و تنها بهسوی او بازخواهم گشت» (هود – ۸۸). و برعکس، ادعای اصلاح منافقین را بهشدت تخطئه میکند: «وَ اذا قیلَ لَهُمْ لاتُفْسِدوا فِی الْارْضِ قالوا انَّما نَحْنُ مُصْلِحونَ. الا انَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدونَ وَلکنْ لایشْعُرونَ؛ هرگاه به آنها گفته شود در زمین فساد مکنید، میگویند ما فقط اصلاحگرانیم. آگاه باشید که همینها مفسداناند و خود هم بهدقت درک نمیکنند» (بقره - ۱۲ و ۱۱).
اصلاحطلبی یک روحیه اسلامی است. هر مسلمانی بهحکم اینکه مسلمان است خواهناخواه اصلاحطلب و لااقل طرفدار اصلاحطلبی است؛ زیرا اصلاحطلبی، هم بهعنوان یک شأن پیامبری در قرآن مطرح است و هم مصداق امربهمعروف و نهیازمنکر است که از ارکان تعلیمات اجتماعی اسلام است. البته هر امربهمعروف و نهیازمنکر لزوماً مصداق اصلاح اجتماعی نیست؛ ولی هر اصلاح اجتماعی مصداق امربهمعروف و نهیازمنکر هست. پس هر مسلمان آشنا به وظیفه ازآنجهت که خود را موظف به امربهمعروف و نهیازمنکر میداند، نسبت به اصلاح اجتماعی حساسیت خاص دارد.
ضمناً لازم است به یک نکته توجه دهیم که در عصر ما نسبت به اصلاحات اجتماعی حساسیت مثبت و مبارکی پیدا شده که قابلتقدیر است، اما این جهت احیاناً بهنوعی افراطگرایی کشیده میشود که هر خدمتی جز اصلاح اجتماعی به هیچ گرفته میشود. هر خدمتی با معیار اصلاح سنجیده میشود و ارزش هر شخصیتی به میزان دخالتش در اصلاحات اجتماعی معتبر شناخته میشود. این طرز تفکر هم به نظر میرسد صحیح نیست، زیرا هرچند اصلاح اجتماعی جامعه خدمت است؛ اما هر خدمتی لزوماً اصلاح اجتماعی نیست. در جملههای بالا که از نهجالبلاغه نقل کردیم، علی علیهالسلام نقش خود را از نظر فعالیتهای اجتماعی بهعنوان «مصلح» توضیح میدهد. امام حسین علیهالسلام هم در مجمعی بزرگ که ایام حج از کبار صحابه در زمان معاویه تشکیل داد و سخنرانی مفصلی ایراد کرد که در تحفالعقول مسطور است، در ضمن سخنانش همین جملههای پدر را آورد، یعنی نقش خود را در فعالیتهایی که قصد آنها را داشت بهعنوان «مصلح» بیان کرد. امام حسین در وصیتنامه معروفش خطاب به برادرش محمد بن حنفیه نیز به کار خود عنوان «اصلاح» و به خود عنوان «مصلح» داد. در آنجا چنین نوشت: «انّی لَمْ اخْرُجْ اشِراً وَ لا بَطِراً وَ لا مُفْسِداً وَ لا ظالِماً، انَّما خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْاصْلاحِ فی امَّةِ جَدّی، اریدُ انْ آمُرَ بِالْمَعْروفِ وَ ا نْهی عَنِ الْمُنْکرِ وَ اسیرَ بِسیرَةِ جَدّی وَ ابی؛ قیام من قیام فردی جاهطلب یا کامجو یا آشوبگر و یا ستمگر نیست، در جستجوی اصلاح کار امت جدّم بپا خاستهام، اراده دارم امربهمعروف و نهیازمنکر کنم و به سیرت جدّ و پدرم رفتار نمایم» (مقتلالحسین مقرم، ص ۱۵۶).
ماهیت جنبشهای اجتماعی
گذشته از سیره و روش ائمه معصومین که سراسرْ تعلیم و ارشاد و جنبشهای اصلاحی است، در تاریخ اسلام حرکتها و جنبشهای اصلاحی فراوان میتوان یافت که از هیچ تاریخ دیگر کمتر نیست. بدیهی است که جنبشهایی که داعیه اصلاح داشتهاند، یکسان نبودهاند. برخی داعیه اصلاح داشته و واقعاً هم مصلح بودهاند. برخی برعکس، اصلاح را بهانه قرار داده و افساد کردهاند. برخی دیگر در آغاز جنبه اصلاحی داشته و سرانجام از مسیر اصلاحی منحرف شدهاند. جنبشهای اصلاحی اسلامی، برخی فکری، برخی اجتماعی و برخی دیگر، هم فکری بوده و هم اجتماعی. از حدود نیمه دوم قرن سیزدهم اسلامی و نوزدهم مسیحی به بعد یک جنبش اصلاحی در جهان اسلام آغاز شده است. این جنبش شامل ایران و مصر و سوریه و لبنان و شمال آفریقا و ترکیه و افغانستان و هندوستان میشود. در این کشورها کموبیش داعیهداران اصلاح پیدا شده و اندیشههای اصلاحی عرضه کردهاند. این جنبشها به دنبال یک رکود چند قرنی صورت گرفت و تا حدی عکسالعمل هجوم استعمار سیاسی و اقتصادی و فرهنگی غرب بود و نوعی بیدارسازی و رنسانس (تجدید حیات) در جهان اسلام به شمار میرود.
سید جمالالدین اسدآبادی
بدون تردید سلسلهجنبان نهضتهای اصلاحی صدساله اخیر، سید جمالالدین اسدآبادی معروف به افغانی است. او بود که بیدارسازی را در کشورهای اسلامی آغاز کرد، دردهای اجتماعی مسلمین را با واقعبینی خاصی بازگو نمود، راه اصلاح و چارهجویی را نشان داد. نهضت سید جمال، هم فکری بود و هم اجتماعی. او میخواست رستاخیزی، هم در اندیشه مسلمانان به وجود آورد و هم در نظامات زندگی آنها. او در یک شهر و یک کشور و حتی در یک قاره توقف نکرد، هرچند وقت در یک کشور به سر میبرد. آسیا و اروپا و آفریقا را زیر پا گذاشت. در هر کشور با گروههای مختلف در تماس بود، همچنان که نوشتهاند در برخی کشورهای اسلامی عملاً وارد ارتش شد برای اینکه تا دل سپاهیان نفوذ نماید. مسافرت سید به کشورهای مختلف اسلامی و بازدید آنها از نزدیک، سبب شد که آن کشورها را از نزدیک بشناسد و ماهیت جریانها و شخصیتهای این کشورها را به دست آورد، همچنان که جهانپیماییاش و مخصوصاً توقف نسبتاً طولانیاش در کشورهای غربی او را به آنچه در جهان پیشرفته میگذشت و به ماهیت تمدن اروپا و نیت سردمداران آن تمدن آشنا ساخت. سید جمال در نتیجه تحرک و پویایی، هم زمان و جهان خود را شناخت و هم به دردهای کشورهای اسلامی که داعیه علاج آنها را داشت دقیقاً آشنا شد.
سید جمال مهمترین و مزمنترین درد جامعه اسلامی را استبداد داخلی و استعمار خارجی تشخیص داد و با این دو بهشدت مبارزه کرد. آخر کار هم جان خود را در همین راه از دست داد. او برای مبارزه با این دو عامل فلجکننده، آگاهی سیاسی و شرکت فعالانه مسلمانان را در سیاست واجب و لازم شمرد و برای تحصیل مجد و عظمت ازدسترفته مسلمانان و بهدستآوردن مقامی در جهان که شایسته آن هستند بازگشت به اسلام نخستین و در حقیقت حلول مجدد روح اسلام واقعی را در کالبد نیمهمرده مسلمانان، فوری و حیاتی میدانست. بدعتزدایی و خرافهگویی را شرط آن بازگشت میشمرد. اتحاد اسلام را تبلیغ میکرد. دستهای مرئی و نامرئی استعمارگران را در نفاقافکنیهای مذهبی و غیرمذهبی میدید و رو میکرد.
به گفته آقای محیط طباطبایی: «سید جمالالدین با تیغ زبان و نوک قلم خود زمینهسازی کرد و شالوده اصلی قبول حکومت مشروطه جدید را در ذهن علمای روحانی مملکت فراهم آورد. در روزی که علمای بزرگ تهران و عتبات در صدر نهضت مشروطه قرار گرفته بودند، معلوم شد حسنظن و حدس صائب سید جمالالدین درباره عنصر مشروطه ساز ایران به خطا نرفته بود و از حرکت تمرّد تنباکو تا مهاجرت به قم و پشتیبانی علما از مشروطهخواهان در برابر کودتای باغشاه همهجا روح او راهنمای کسانی بود که هریک در مقام مقتدی الانامی قرار دارند» (نقش سید جمالالدین در بیداری مشرقزمین، ص ۵۲).
امتیاز دیگر سید جمال این است که با اینکه بهاصطلاح مردی تجددگرا بود و مسلمانان را به علوم و فنون جدیده و اقتباس تمدن غربی میخواند و با بیسوادی و بیخبری و عجز فنی و صنعتی مسلمانان به پیکار برخاسته بود، متوجه خطرهای تجددگراییهای افراطی بود. او میخواست مسلمانان علوم و صنایع غربی را فراگیرند، اما با اینکه اصول تفکر مسلمانان یعنی جهانبینی آنها جهانبینی غربی گردد و جهان را با همان عینک ببینند که غرب میبیند مخالف بود. او مسلمانان را دعوت میکرد که علوم غربی را بگیرند؛ اما از اینکه به مکتبهای غربی بپیوندند آنها را برحذر میداشت. سید جمال همانگونه که با استعمار سیاسی غرب پیکار میکرد با استعمار فرهنگی نیز در ستیزه بود. با متجددانی که جهان را و احیاناً قرآن و مفاهیم اسلامی را میخواستند از دیدگاه غربی تفسیر کنند مبارزه میکرد. توجیه و تأویل مفاهیم ماوراءالطبیعی قرآن و تطبیق آنها را به امور حسی و مادی جایز نمیشمرد.
سید جمال نه مجذوب تمدن غرب بود و نه مرعوب، همواره مسلمانان را هشدار میداد ترس و نومیدی را به خود راه ندهند و در مقابل ابوالهول استعمار غربی ایستادگی نمایند. میتوان گفت که آرمان اصلاحی سید و جامعه ایدهآلش در جامعهای اسلامی خلاصه میشود که وحدت بر سراسر آن حاکم باشد؛ اختلافات نژادی، زبانی، منطقهای، فرقهای، بر اخوّت اسلامی آنها فائق نگردد و وحدت معنوی و فرهنگی و ایدئولوژیک آنها را آسیب نرساند، مردم مسلمان مردمی باشند آگاه و عالم و واقف به زمان و آشنا به فنون و صنعت عصر و آزاد از هرگونه قید استعمار و استبداد، تمدن غربی را باروح اسلامی نه باروح غربی اقتباس نمایند، اسلام حاکم همان اسلام نخستین باشد بدون پیرایهها و ساز و برگها که بعدها در طول تاریخ به آن بسته شده است، روح مجاهد گری به مسلمانان بازگردد، احساس عزت و شرافت نمایند، زیر بار ظلم و استبداد و استعباد نروند.
آنچه تاکنون گفتیم مربوط به جهان تسنن بود. هر چند سید جمال که سلسلهجنبان نظریه اصلاح است خود ایرانی و شیعه است؛ ولی آنچه تاکنون گفتیم، حتی در مورد سید جمال، مربوط به حرکات اصلاحی در جهان تسنن بود. حرکتهای اصلاحی در جهان تشیع، حال و وضع دیگری دارد و با آنچه در جهان تسنن گذشته تفاوت دارد. در جهان تشیع سخن اصلاح کمتر به میان آمده و طرح اصلاحی کمتر داده شده و در باره اینکه «چه باید کرد؟» کمتر تفکر بهعملآمده است. اما علیرغم همه اینها، در شیعه نهضتهای اصلاحی مخصوصاً نهضتهای ضداستبدادی و ضد استعماری بیشتر و عمیقتر و اساسیتر صورتگرفته است. در تاریخ جهان تسنن جنبشی مانند جنبش ضد استعماری تنباکو به رهبری رهبران دین که منجر به لغو امتیاز انحصار تنباکو در ایران شد و استبداد داخلی و استعمار خارجی هر دو بهزانو درآمدند و یا انقلابی مانند انقلاب عراق که علیه قیمومیت انگلستان بر کشور اسلامی عراق بود و منجر به استقلال عراق شد و یا قیامی مانند قیام مشروطیت ایران که رژیم (نظام ) سلطنتی استبدادی ایران را مبدل به نظامی مشروطه کرد و یا نهضتی اسلامی به رهبری رهبران دینی مانند آنچه در ایران امروز میگذرد مشاهده نمیکنیم.
این انقلابها همه به رهبری روحانیت شیعه صورت گرفت، همان روحانیتی که کمتر درباره اصلاح و طرحهای اصلاحی سخن گفته و طرح داده است. جنبش تنباکو را علمای ایران آغاز کردند و با دخالت زعیم بزرگ مرحوم حاج میرزاحسن شیرازی به پیروزی نهایی رسید. انقلاب عراق را علمای شیعه عراق که در رأس آنها مجتهد جلیلالقدر آقامیرزا محمدتقی شیرازی قرار داشت رهبری کردند. راستی حیرتآور و درسآموز است که از شخصیتی مانند مرحوم میرزامحمد تقی شیرازی، مجسمه زهد و تقوا و تهذیب نفس و بهاصطلاح درونگرایی، یکمرتبه در شرایط خاص شخصیتی مجاهد طلوع میکند که گویی همه عمر با جهاد و مبارزه به سرکرده است. نهضت مشروطیت ایران را در درجه اول مرحوم آخوند ملامحمد کاظم خراسانی و مرحوم آقا شیخ عبدالله مازندرانی از مراجع نجف و دو شخصیت بزرگ از علمای تهران: مرحوم سید عبدالله بهبهانی و مرحوم سید محمد طباطبایی رهبری کردند. روحانیت شیعه در ذات خود یک نهاد مستقل است، از نظر روحی به خدا متکی بوده و از نظر اجتماعی به قدرت مردم، و لهذا در طول تاریخ بهصورت یک قدرت رقیب در مقابل زورمندان تاریخ ظاهر شده است. درعینحال از نظر اندیشه اصلاحی و طرح اصلاحی، در جهان شیعه نیز شخصیتهایی ظهور کردهاند که اندیشههای اصلاحی در بعضی زمینهها داشتهاند. مرحوم آیتالله بروجردی و علامه شیخ محمدحسین کاشف الغطاء و علامه سید محسن عاملی و علامه سید شرفالدین عاملی و بالخصوص علامه نائینی را از این نظر نباید از نظر دور داشت. شایسته است اهلنظر اندیشههای اصلاحی این شخصیتها را هر چند محدود به زمینهای خاص است، مورد بررسی و تجزیهوتحلیل قرار دهند.
تشخیص ماهیت یک نهضت از راههای مختلف ممکن است صورت گیرد: «از راه افراد و گروههایی که بار نهضت را به دوش میکشند، از راه علل و ریشههایی که زمینه نهضت را فراهم کرده است، از راه هدفهایی که آن نهضت تعقیب میکند، از راه شعارهایی که به آن نهضت قدرت و حیات و حرکت میبخشد. نهضت کنونی ایران به صنف و طبقه خاصی از مردم ایران اختصاص ندارد؛ نه کارگری است، نه کشاورزی، نه دانشجویی، نه فرهنگی و نه بورژوازی. در این نهضت، غنی و فقیر، مرد و زن، شهری و روستایی، طلبه و دانشجو، پیلهور و صنعتگر، کاسب و کشاورز، روحانی و آموزگار، باسواد و بیسواد یکسان شرکت دارند. یک اعلامیه که از طرف مراجع بزرگ عالیقدری که نهضت را رهبری میکنند صادر میشود در سراسر کشور و در میان عموم طبقات طنین یکسان میافکند، طنینش در شهر همان قدر است که در روستا، در اقصینقاط خراسان و آذربایجان همان آهنگ را دارد که در جوّ دانشجویان ایرانی دورترین شهرهای اروپا یا آمریکا، مظلوم و محروم را همان اندازه به هیجان میآورد که برکنار مانده را، استثمار نشده در همان حد احساس ضد استثمار پیدا میکند که استثمار شده».
این نهضت نهضتی است از تیپ نهضت پیامبران، یعنی برخاسته از «خودآگاهی الهی» یا «خدا آگاهی». این خودآگاهی ریشهاش در اعماق فطرت بشر است، از ضمیر باطن سرچشمه میگیرد. هرگاه تذکری پیامبرانه شعور فطری بشر را به خالق و آفریدگارش، به اصل و ریشهاش، به شهر و دیاری که از آنجا آمده و یک آشنایی مرموز نسبت به آنجا در خود احساس میکند، بیدار سازد، این بیداری خودبهخود به دلبستگی به ذات جمیل علیالاطلاق منتهی میگردد.
• مشروطیت
مشروطیت که به ایران آمد - اگر تاریخش را خوانده باشید مردم ایران را به دو قسم منقسم کرد: گروهی طرفدار استبداد و گروهی طرفدار مشروطیت، هم سیاسیون منقسم شدند و هم روحانیون، آنهم روحانیون بزرگ. عدهای حامی مشروطیت شدند و سخت از آن حمایت کردند و عدهای دیگر با مشروطیت مخالفت کردند بهطوریکه مخصوصاً مخالفین در هر جا که بودند، در حوزههای علمیه، فضلا، مدرسین و طلابی را که طرفدار مشروطیت بودند از خود نمیدانستند؛ یعنی اگر میفهمیدند فلان شخص طرفدار مشروطیت است، بههیچوجه به او شهریه نمیدادند. کمکم کار به جایی رسید که هر دسته، دسته دیگر را تکفیر و تفسیق میکردند و واقعاً فتنه بزرگی در دنیای روحانیت به وجود آمد. چون موضوع اینجور نبود که مثلاً سیاسیون مملکت طرفدار یک فکر باشند و روحانیون همه طرفدار فکر دیگر، بلکه خود روحانیون منقسم به دودسته شدند: بعضی طرفدار مشروطیت و بعضی مخالف. در اینجا من قبل از اینکه مطلب را شروع بکنم، نکتهای را تذکر میدهم:
در جریان مشروطیت دو مطلب است که ما به یکی از آنها کار نداریم و روی دیگری بحث میکنیم. یکی این است که از نظر اجتماعی و سیاسی چه عواملی در ایجاد مشروطیت ایران دخالت داشت و چه عواملی (عوامل سیاسی خارجی) مخالف بود؟ بهطورقطع سیاستهای بزرگ آن روز دنیا روی مشروطیت و استبداد نظر داشتند؛ یعنی یکی از سیاستهای بزرگ آن روز دنیا طرفدار مشروطیت بود و کوشش میکرد مشروطیت در ایران ایجاد بشود، و یک سیاست بزرگ دیگر دنیا از استبداد حمایت میکرد و کوشش میکرد که جلو مشروطیت را بگیرد، چرا؟ برای اینکه آن که طرفدار مشروطیت بود میخواست بعد از مشروطیت سیاست خودش را بر ایران تحمیل کند (کمااینکه همین کار را کرد) و آن که مخالف بود نفوذی داشت و میخواست جلو نفوذ رقیب را بگیرد؛ بنابراین اگر کسانی با مشروطیت مخالف بودند از این نظر بود که دستهای خارجی را میدیدند و میدانستند و پیشبینی میکردند که منظور، مشروطیت واقعی نیست؛ بلکه یک سیاست خارجی دیگری در کار است. یا اگر کسی مخالف استبداد بود، ازآنجهت بود که آن سیاستهایی را که طرفدار استبداد بودند میشناخت و ضررهای سیاست آنها را میدانست.
موافقان و مخالفان مشروطیت
مرد بزرگی مثل مرحوم آخوند خراسانی سخت حامی مشروطیت بود و واقعاً این مقدار که بنده تحقیق کردهام مرحوم آخوند خراسانی یکی از بزرگان علمای شیعه بوده است و میشود گفت در دنیای شیعه مدرسی بهخوبی مرحوم آخوند نیامده است. حوزه درس هزار و دویستنفری داشته است و شاید سیصد نفر مجتهد مسلم پای درس این مردمی نشستهاند و ایشان فوقالعاده مرد باایمان و با تقوایی بوده است. در اینکه این مرد منتهای حسننیت را داشته است شکی نیست. حالا اگر کسی گفت من با مشروطیت مخالفم، معنایش این نیست که - العیاذبالله - مرحوم آخوند را تخطئه میکند. از آن طرف، در رأس مخالفین یک فقیه بسیار بزرگی بوده مثل مرحوم آقا سید کاظم یزدی که در فقاهت کمنظیر بوده است. اگر کسی با استبداد مخالف و طرفدار مشروطیت باشد، معنایش این نیست که مرحوم یزدی را تخطئه میکند. شاید مرحوم یزدی که مخالف با مشروطیت بود میدانست که دستهای خارجی دخالت دارد و بعد هم چنینوچنان میشود؛ بنابراین بحث تصویب یا تخطئه علمای بزرگ نیست، چون موضوع یکجهت ندارد. اگر موضوع مشروطیت و استبداد یک مسئله علمی بود، یک حرفی بود. مسئلهای بوده که عوامل زیادی در آن دخالت داشته است. ما از اینکه کدام دست سیاست چه دخالتی داشته است صرفنظر میکنیم و با مخالف و موافق کاری نداریم. قرائن همنشان میدهد کسانی که مخالف با مشروطیت بودند میگفتند این مشروطیت که میخواهد بیاید غیر از آن مشروطیتی است که دارند صحبتش را میکنند، مشروطه مشروعه بهاصطلاح نیست و نخواهد آمد، مانند مرحوم شیخ فضلالله نوری.
بههرحال یک چنین جریانی به وجود آمد و چه حوادث تلخ و خونینی به وجود آورد! مجتهدین کشته شدند، مردی؛ مانند آقا شیخ فضلالله نوری به دار زده شد. این یک امر کوچکی نیست. مرحوم نوری مرد بزرگی بود، مجتهد مستم و تا حدودی که شنیدهایم مرد بسیار پاک و باتقوا و عادلی بود، مجتهد مستم العداله و عادل مسلم الاجتهاد بود.
ما مطلب را از یک زاویه بالخصوصی میخواهیم مطالعه کنیم، یعنی آن را تفکیک میکنیم از عوامل خارجی و ازاینجهت که آیا ایران آن روز مستعد مشروطیت بود یا نبود. جایی غیر از مملکت خودمان و زمانی غیر از زمان خودمان را فرض میکنیم؛ یعنی یک کشور اسلامی را فرض میکنیم که در آن مردم مستعد هستند؛ یعنی میفهمند که مشروطیت یعنی چه، چون در آن موقع اغلب مردم نمیدانستند که مشروطیت چیست. مستعد نبودن ملت یعنی اینکه نمیفهمید. ما میخواهیم فرض کنیم یک کشوری را که مردمش میفهمند. همچنین فرض کنیم که عوامل خارجی وجود ندارد، سوء نیتی در کار نیست. آیا مشروطیت با قانون اسلام انطباق دارد یا نه؟ این یکی از آن مسائلی است که تا ما آن را بررسی نکنیم، آن جریان جمود و جهالتی که عرض کردیم کاملاً حلاجی نمیشود. بعضیها از همین نظر مجرد، قطعنظر از عوامل خارجی میگویند مشروطیت بر خلاف دین اسلام است، یعنی دین اسلام با مشروطیت سازگار نیست. ناچار باید بگویند با استبداد سازگار است یا لااقل با استبداد سازگارتر است. چرا؟ تا تعریف نشود که مشروطیت چیست، نمیشود بحث کرد.
تعریف مشروطیت
معنای مشروطیت این است که مملکت احتیاج به یک سلسله تصمیمات دارد؛ یعنی مملکت احتیاج دارد به حکومت یعنی دستگاهی که مجموعاً امر مملکت را اداره کند، چنانکه یک مؤسسه فرهنگی با یک شرکت تجارتی احتیاج به مدیر یا هیئتمدیره دارد. حرف اول این است که هر مملکتی احتیاج به جمعی دارد که ادارهکننده مملکت باشند. اگر ما گفتیم خیر، اساساً وجود مدیر یا هیئتمدیره خطاست و نباید باشند، هم مشروطیت را رد کردهایم و هم استبداد را؛ چون استبداد معنایش این است که یک فرد حکومت میکند، مشروطیت شکل دیگر است. پس استبدادش غلط است، مشروطیتش هم غلط است. اگر بگوییم چرا؟ میگویند مملکت همینقدر که دین داشته باشد، دین مردم را بینیاز میکند از اینکه حکومت داشته باشند. اتفاقاً این همان حرفی است که خوارج میگفتند. آنها میگفتند: لا حکم الا لله. در نهجالبلاغه، حضرت علی علیهالسلام در مورد این سخن میفرماید «کلمه حق یراد بها الباطل»؛ این حرف درستی است، اما اینجور که اینها قصد میکنند غلط است. لا حکم الا الله حکم از ناحیه خدا باید باشد، حرف درستی است؛ اما اینها این حرف درست را در مورد غلط به کار میبرند. «و لکن هؤلاء یقولون: لا امره الا الله» یعنی امیری مردم باید با خدا باشد، این که نمیشود. «و لا بد للناس من أمیر بر او فاجر» (نهجالبلاغه، خطبه ۴۰) مردم احتیاج به امیر و حاکم دارند، حالا یا خوب باشد یا بد، یعنی در درجه اول باید خوب باشد و در درجه دوم بد بودنش از نبودنش بهتر است؛ یعنی وجود قانون - ولو قانون دینی - مقنع و کفایتکننده از اینکه مردم حکومت داشته باشند نیست و لهذا مسئله خلافت را، هم ما شیعهها و هم اهلسنت هر دو قبول داریم. حتی خوارج هم ابتدا گفتند که احتیاج به خلیفه ندارند؛ ولی بعد خودشان آمدند با یک خلیفه بیعت کردند. پس شیعه و سنی در این جهت اتفاق دارند که دین داشتن معنایش این نیست که حالا که دین داریم پس دیگر حکومت لازم نیست. هر دو میگویند حکومت میخواهیم، منتها در حکومت بعد از پیغمبر سنیها از یک راه رفتند و شیعهها گفتند کسی لایق است که پیغمبر او را تعیین کرده باشد.
فرض دوم این است: «حالا که ما احتیاج به حکومت داریم آیا احتیاج داریم به اینکه به یک تعبیر یک عده تصمیم بگیرند و دیگران اجرا کنند یا نه همان کسی که تصمیم میگیرد اجرا هم بکند؟ استبداد معنایش این است که همان کسی که تصمیم میگیرد اجرا هم بکند. مشروطه معنایش این است که یک عده تصمیم بگیرند و عده دیگر اجرا کنند، و باید آنهایی که تصمیم میگیرند خود مردم انتخابشان کرده باشند. نمایندگان مردم تصمیم بگیرند، هیئت دولت اجرا کند و تازه هیئت دولت را هم باید نمایندگان تعیین کرده باشند تا در نتیجه همه چیز را مردم تعیین کرده باشند و در واقع مردم خودشان بر خودشان حکومت کرده باشند. ولی مخالفین مشروطه میگفتند خیر، شما اینجا مغالطه میکنید و میگویید معنای استبداد این است که یک نفر تصمیم بگیرد و او هم اجرا کند و معنای مشروطیت این است که نمایندگان مردم تصمیم بگیرند و هیئت دولت اجرا کند. اینجا صرف تصمیم نیست، اگر صرف تصمیم بود ما مخالف نبودیم، و راست هم میگفتند. میگفتند اگر مشروطیت اینطور بود که مردم نمایندگان را انتخاب میکردند که نمایندگان قوه مجریه را انتخاب کنند، و نیز نمایندگان تصمیم بگیرند، هیئت دولت هم اجرا کند؛ ولی این تصمیم برای این باشد که ببینند قانون خدا چه گفته است و قانون دیگر وضع نکنند، هرچه قانون خدا گفته است مطابق آن تصمیم بگیرند و دولت را موظف به اجرای آن کنند، خوب بود؛ اما مشروطیت که این نیست. شما یک کلمه قشنگی را به کار میبرید برای اغفال ما. مشروطیت معنایش این است که ملت نمایندگان را انتخاب کند و نمایندگان تصمیم بگیرند. کلمه قشنگی است؛ ولی عین حقیقت نیست».
نمایندگان قانون وضع کنند، تصمیم بگیرند نه این است که مطابق قوانین الهی تصمیم بگیرند و قانون وضع کنند که هیئت دولت اجرا کند. باز در اینجا منطق مستبدین، منطق مشروطیین را شکست میدهد. اما باز مشروطیین جوابی دارند که در مقابل آن، جواب دیگری وجود ندارد.
منطق موافقان
میگویند ما قبول داریم که مشروطیت - که میگوییم نمایندگان مردم تصمیم بگیرند - معنایش این نیست که مجتهدی که میخواهد استنباط احکام بکند ببیند قانون خدا چیست، عین همان قانون را به دولت ابلاغ کند و دولت هم اجرا کند. ما هم قبول داریم که اینجور نیست. نمایندگان مردم قانون وضع میکنند، ولی مگر هر قانون وضعکردنی ممنوع است؟ نه. ما یک قانونی داریم به نام قانون دین، دین تکلیف مردم را برای همه زمانها روشن کرده است، قوانین کلی بیان کرده است. ولی برخی موارد جزئی پیش میآید که در آن موارد مردم حق دارند باتوجهبه قانون کلی الهی قانون وضع کنند. لهذا ما میگوییم قانون اساسی داریم. در قانون اساسی ما قطعی و مسلم شده است که یک هیئتی که از پنج نفر کمتر نباشد و افراد آن مجتهد و عارف به مقتضیات زمان باشند، باید ناظر باشند که قوانینی که مجلس طرح میکند انطباق با قوانین اسلامی داشته باشد. قانونی که وضع میشود اگر خلاف قانون اساسی بود جلواش را بگیرند و اگر موافق بود، نه و مثال ذکر میکنند، میگویند معنای قانون اسلامی و قانون دینی این نیست که مردم در تمام جزئیات زندگی خود باید بروند ببینند که در قرآن یا سنت این حکم چگونه بیان شده است. مثلاً اوضاع شهرها تغییر میکند، وسایل نقلیه جدیدی به کار میآید. مردم احتیاج دارند قوانینی داشته باشند که آن قوانین وضع رانندگی را منظم کند، چون اگر بنا بشود رانندگی قانون نداشته باشد، هر آن هزارها تصادف رخ میدهد. باید قانون داشته باشد. اینها جزء اموری است که اسلام آنها را به خود مردم تفویض کرده است. نظیر این است که پدر در داخل خانواده خودش حق دارد یک سلسله مقررات وضع کند. قانون خدا این است که پدر رئیس خانواده است و همه باید امر او را اطاعت کنند. قانون دیگر این است که پدر حق حکومت دارد؛ ولی حق تحکم ندارد؛ رئیس خانواده است، حق دارد در حدود مصالح خانوادگی امرونهی کند؛ ولی حق زورگویی ندارد، یعنی حق ندارد که بر خلاف مصالح خانوادگی رفتار کند. اما آیا خدا در مورد امور جزئی داخل خانواده هم قانون وضع کرده است که مثلاً پدر این کار را بکند و آن کار را نکند؟ نه، خدا میگوید ای فرزندان از پدرانتان اطاعت کنید و ای پدرها عادلانه با افراد خانواده رفتار کنید.
مثال دیگر: از قدیم در حمامها، حمامیها برای خودشان قانون وضع کردهاند که وقتی میخواهید داخل خزانه بشوید این کار را بکنید. آیا حمامی حق دارد برای داخل حمامش قانون کند یا باید بگوییم: «لا حکم الا لله» قانون را باید خدا وضع کند، پس حمامی در داخل حمامش هم نمیتواند قانون وضع کند؟ بله قانون را باید خدا وضع کند. خدا میگوید وضع اگر کسی رئیس یک مؤسسهای بود، حق دارد بر طبق مصالح خودش برای آن مؤسسه مقررات عاقلانهای وضع کند. بر مردم دیگر هم لازم است که آن مقررات را اطاعت کنند. اینها در امور جزئی است. اما در امور کلی، همانطور که گفتیم. مملکتی احتیاج به مدیر یا هیئتمدیرهای دارد. اینکه آن هیئتمدیره بخواهند قوانینی را در مقابل قوانین خدا کنند (مثلاینکه خدا گفته است اختیار طلاق با مرد است و قانون، اختیار طلاق را به زن بدهد) درست نیست. اما اینها در حدودی که تکلیف اقتضا میکند، حق دارند مقرراتی را وضع کنند که در واقع وضع قانون جزئی است که با قانون کلی الهی تطبیق کند. بله، اگر بخواهند به آن اختیار وضع قانون بدهند بهطوریکه قوانین الهی را در نظر نگیرد صحیح نیست. ولی با درنظرگرفتن قانون الهی، وضع قانون برای موضوعات جزئی مانعی ندارد. مثلاً قانونی وضع میکنند که آیا محصل به خارج بفرستیم یا نه؟ این چیزی نیست که حکمش در اسلام بیان شده باشد؛ ولی قرآن یک اصول کلی ذکر کرده است. مثلاً در باب علم ازآنجهت که علم است بیان شده است که آیا علم را اگر در دست غیرمسلمان دیدیم، میتوانیم بگیریم یا نه؟ در این مورد یک حدیث نیست؛ بلکه دهها حدیث است که میگوید بگیر: «الحکمة ضالة المؤمن» حکمت گمشده مؤمن است، «یأخذها اینما وجدها» هرجا آن را ببیند میگیرد (بحارالانوار، ج ۲، ص ۹۹). در بعضی جاها تصریح دارد که حکمت را هرجا دیدید بگیرید و لو من مشرک (نهجالبلاغه، حکمت ۸۰) اگرچه در دست کافر باشد. اینجا تکلیف معین است. آن وقت موضوعات دیگری پیش میآید. مثلاً فرض کنید ما وقتی محصل به خارج میفرستیم، آنجا گمراه میشوند. اینجا باید دید علت گمراهشدنشان چیست. طنطاوی در تفسیرش به نقل از یک استاد غربی میگوید: یکوقتی با عدهای از شاگردان عرب - که گویا مصری بودهاند - کله میزدم. یک روز رفته بودیم بیرون. زمستان بود و هوا خیلی سر و سرد بود و یخ نسبتاً ضخیمی بسته شده بود. یکوقت دیدم در این هوای سرد، این دانشجویان دستها را بالا زدند، یخها را شکستند و در آن آب سرد اول دستشان را شستند، بعد صورتشان را و بعد این دست و آن دست، و دستی به سر کشیدند و پاها را هم شستند و بعد هم ایستادند به انجام یک عملی که عبادتشان بود... بعد گفت: ایوای! اینها آمدهاند علم ما را بگیرند، دین خودشان را هم حفظ کردهاند. اینها یک حساب دیگری است.
اگر بشر حتی این مقدار هم حق وضع قانون در مسائل جزئی را نداشته باشد، این دیگر جمود است و درست مثل حرف اخباریین است که میگویند: ما احتیاج به مجتهد نداریم و به اخبار مراجعه میکنیم. در اخبار، کلیات مسائل بیان شده است و مجتهد باید فکرش را به کار بیندازد و به همان نحو در مسائل جزئی حکم بدهد. پس اگر هیئتمدیرهای بخواهند برای خودشان نظامنامهای طبق قوانین کلی وضع کنند، این از نظر ما اشکالی ندارد.
در بحثی که دیشب راجع به مشروطیت عرض کردیم، کمبودی بود که میبایست آن را تکمیل میکردم. در این بحث، دو موضوع باید حل بشود: یکی مسئله وضع قانون که آیا غیر از خدا کس دیگری حق وضع قانون دارد یا نه؟ که عرض شد اگر بگویید حق وضع قانون در مقابل قوانین الهی، خیر. ولی اگر بگویید با استفاده از حقی که قانون خدا داده است در امور جزئی قانون وضع بشود، این مانعی ندارد.
مطلب دیگر این است که مگر مقام حکومت یک مقام مقدس نیست و مگر نباید خدا آن را تعیین کرده باشد؟ عرض میکنم چرا. پس چطور میشود که اسلام برای آن شرایطی قرار داده است که هر جا آن شرایط محقق شد، اسلام اجازه داده است؟
یعنی حق حکومت و حاکمیت به یک معنی اصلاً مال خدا نیست. آن طور که خوارج میگفتند که خدا باید خودش میان مردم حکومت کند، غلط است؛ ولی به یک معنای دیگر این حرف درست است؛ یعنی بالاخره آن حکومتی که باید میان مردم باشد باید واجد شرایطی باشد که آن شرایط را اسلام معین کرده است. اگر آن شرایطی را که اسلام معین کرده است داشته باشد، همانطور که مفتی بدون اینکه خدا شخصش را معین کرده باشد با آن شرایط میتواند فتوا بدهد، حاکم هم بدون اینکه خدا شخصش را معین کرده باشد میتواند در میان مردم حکومت کند.
در وضع قانون هم همینطور است. ما باید ببینیم که اسلام اختیار وضع قانون را داده است یا نه مثال زدیم به اینکه در محیط خانوادگی نمیشود گفت که اسلام گفته است؛ چون من در اینجا قانون جزئی وضع نکردهام هر که میخواهد قانون وضع کند، وضع کند؛ بچه بگوید من میخواهم قانون وضع کنم که پدر از من اطاعت کند، زن بگوید من میخواهم قانون وضع کنم که شوهر از من اطاعت کند. نه، درست است که در این مورد قانون جزئی وضع نشده؛ اما معین شده است که رئیس خانواده باید چه کسی باشد، و او باید مقررات را وضع کند. در مورد مؤسسات عمومی و اجتماعی هم میگوید افرادی که مؤسسهای را تأسیس کردهاند و اختیار این مؤسسه در دست آنهاست و مالک آن هستند و زحمت تأسیس آن را کشیدهاند، حق دارند یک نظامی برای آن معین کنند.